سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قصه گوی شبی خوشتر از دانش، نیست . [امام علی علیه السلام]

نفس تو رو می خوام
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:3بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:14027

p0oya BesTest :: 86/7/10::  11:10 عصر

 

p0oya Heydarpour - nafas2mikham

 

 

برق اتاقو خاموش کن بیا بگیر بخواب از فردا دیگه باید بری مدرسه ...

این جمله ای هست که هر سال مادرم وقتی مدرسه شروع میشه شب های اولش بهم میگه

چون من به بی خوابی تا ساعت ۶ صبح بیدار موندن و تا ساعت 2 بعد از ظهر خوابیدن عادت

 کرده بودم

وای چقدر سخته که صبح از خواب بلند شم آخه تو این وضع روزه گرفتن من چه جوری برم مدرسه ؟

هر وقت اسم مدرسه میاد چهار ستون بدنم می لرزه یادم نمیره ثلث اول امتحانا بود فرداش امتحان

 شیمی

داشتیم معلم شیمی ما هم خیلی زیاد سوال می گفت بره همین خوندن اون همه درس برای

ما خیلی مشکل بود

خلاصه چشمتون روز بد نبینه من از صبح شروع کردم به خوندن تا ساعت ۶ بعد از ظهر می خوندم

 امتحانم

از بخش اول تا وسطای بخش دوم بود من تا اون ساعت به وسطای بخش اول رسیدم

حالا این بماند که

اون چیزهایی هم که خونده بودم همشو یاد نگرفته بودم تو اتاق نشسته بودمو می خوندم

 که از پنجره به بیرون

نگاه کردمو دیدم که هوا تاریکه یه لحظه همینطور که داشتم می خوندم دهنم ایست کرد

اصلا همینجوری موندم ساعت ۷ شب بود و من تازه یک سوم درسمو خونده بودم آخه

 از صبح شروع کرده

بودم خلاصه منو میگی در همون حالت که نمی تونستم نفس بکشم داشتم دیوونه

 میشدم آخه بگی نگی خر خون

هم هستم البته سال اول دبیرستان یه ذره کم خونی کردم اما امسال که دارم میرم دوم

 دیگه می خوام

بترکونم حالا بگذریم بریم سراغ همون ماجرا اینجا بود که تصمیم گرفتم دیگه تند بخونم

نمیدونم چرا ساعت مثل باد

در حال گذران بود یه نگاهم به ساعت بود یه نگاهم به کتاب مغزم داغ کرده بود اینو کاملا

حس میکردم

ساعت شد ۱۲ شب من بخش یک رو تموم کردم اما بخش دو هنوز مونده بود

وای چه روزی بود سرم درد

می کرد اینجا بود که با خودم گفتم خدایا منو بکش راحت کن نمیدونین

چه دردی بود وقتی مامانم گرفت خوابید

اما من باید بیدار میموندمو درس میخوندم اما خودم هم میدونستم نباید

 وقتو تلف کرد دوباره شروع کردم به خوندن

اشک چشمامو گرفته بود همینجوری که میخوندم داشتم خود به خود گریه

میکردم دست خودم نبود راست میگم

احساس میکردم برای اولین باره که توی امتحانات ثلث نمره ی بدی میارم این

 برام خیلی درد بود

بدبختی من هم انقدر تو درس و مدرسه رقیب دارم که خدا میدونه تو همین

 فکر ها بودم که دوباره از تو باغ اومدم

بیرون اصلا گیج شده بودم انقدر درس خونده بودم مغزم کار نمی کرد تو یه

 لحظه چشمم به ساعت خورد دیدم

ساعت ۲ شبه یه دونه زدم تو سر خودم گفتم حالا من چکار کنم تو مگویی

 من چکار کنم ؟

خلاصه دیگه اعصاب برام نمونده بود اما بازم زوری در حالی که روی زمین

افتاده بودم از جام پا شدمو یه نگاه به

ساعت کردم دیدم ساعت  ۲:۱۵شد بعد یه نگاه به آسمون کردم گفتم آخه

 خدا مگه همین یک دقیقه پیش ساعت دو

نبود !؟ اخه چرا نیرنگ میکنی ؟ آخه چرا ؟ اما فایده ای نداشت چاره نداشتم

 غیر از اینکه بشینمو درسمو بخونم

دوباره شروع کردم چیزی نمونده بود تموم شه اما هر چی به آخر میرسیدم

 حجم کتاب هم بالاتر میرفت اینجوری

شده بود ۱۰ صفحه ی آخری به اندازه ی ۶۰ صفحه ی قبلی مطلب داشت

 تازه من مطالب قبلیو بازم خونده

بودم اما مطالب جدید یعنی همون آخریارو یه مرورم نکرده بودم .

 مرگ تنها راه من بود دو سه تا صفحه مونده

که تموم شه اما دیگه کمرم طاقت نیاورد یه صدای تق...... شنیدم بعدش افتادم

 رو تخت انقدر خسته بودم که دیگه

نفهمیدم چی شد انگار قله ی اورستو از جا کنده بودم

نرمی تخت کمی آرومم کرد ... لا لا لا لا یی لا لا لا لا یی لا لا لا لا یی

 دینگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ

صدای زنگ ساعت بود انگار فقط ۲ دقیقه خوابیدم غافل از اینکه ۱۵ دقیقه دیگه امتحانه

 و من هنوز درسمو به طور

کامل نخونده بودم مادرم رو بیدار کردم اون هم بیچاره بیدار شد و صبحونرو سریع

 آماده کرد بعد از خوردن

سریع راه افتادم فقط ۵ دقیقه مونده بود تا امتحان شروع شه سعی میکردم به

 درس فکر نکنم چون میترسیدم همین یه

مثقال اعتماد به نفسی هم که دارم از بین بره تا مدرسه دویدم و خوشبختانه

زیاد دیر نکردم سره جلسه ی امتحان

نشستم فاصله ی صندلی ها خیلی زیاد بود اما به دوستم سلام کردم اونم

 بهم گفت چیزی خوندی گفتم مردمو زنده شدم

ولی یه چیزایی خوندم گفت پس برسون . بهش گفتم باشه ولی نمی

 خواستم بهش برسونم چون خودم با هزار تا

بدبختیو مکافات درسمو خونده بودم اونم اگه میخواست نمره

بگیره باید میخوند البته تو مرامم نبود که وقتی وسط

امتحان کسی بگه سوال فلان چی میشه سریع به ناظم بگم اما

 جواب رو هم بهش نمی گفتم .

ورقه هارو دادن اولین سوالو بلد نبودم بد جوری کف کردم اما به

 صندلیم تکیه دادم و نفس عمیقی از ته دل کشیدم

از خدا خواستم کمکم کنه حسابی تو حال و هوای عرفانی بودم که

 چشمامو بسته بودم یه دفه یکی از معلم هامون هم

که اون روز اون هم جزو کسانی بود که باید مراقب بچه ها باشه

 گفت : حیدرپور چته ؟ چرا چشم بسته جواب میدی !؟

گفتم : هیچی آقا سرمو انداختم پایینو شروع کردم به حل کردن

 سوالات ۱ ساعت گذشت رسیده بودم به سوال آخر

هرجیزی که بلد نبودم رو نگه داشته بودم واسه آخر امتحان

خوشبختانه سوال آخر آسون بود و جواب دادم مونده بود

۶ تا سوال که یکیش هم دو نمره ای بود یعنی اگه جوابشونو

 نمیدادم ۱۴ نمرم بود که با وجود اینکه اون همه خونده بودم

برام نمره ی درد آوری بود من حتما باید بالای ۱۷ میشدم تا

 به حال تو امتحانات ثلث پایین ۱۷ نگرفته بودم

و خوشبختانه شیمی هم درسی بود که بشه سوالاتشو

 با فکر کردن جواب داد تا اونجا که میتونستم به سوالا جواب دادم

همینجا بود که آقای ناظم داد زد بچه های اول۵ دقیقه فرصت

 دارن آخ قلبم ... تند تند به سوالا جواب میدادم

دیگه نمیدونستم چی مینویسم و فقط و فقط مینوشتم همینجا

 بود که فهمیدم جواب اون سواله ۲ نمره ایه چی میشه

در همون حال دوستم گفت پویا سوال ۱۳ چی میشه ؟ هان هان ... منم

بهش گفتم صبر کن .. ناظم بالا سرم بود و گفت

وقت تموم شد ورقتو بده گفتم آقا یه لحظه فقط یه سوالو بنویسم

 نصف سوالو نوشتم ناظم ایندفه بلندتر وقت تموم شده البته

داشت به همه می گفتا ولی از شانس گند من دقیقا بالا

سرم بود ناظم دوباره گفت وقت تموم شده بچه ها بلند شین

دوستمم اونور حول کرده بود دوباره گفت : پویا برسون دیگه

 منم که قاطی کرده بودم یه دفعه گفتم اه ... خفه شو دیگه

ناظم برگشتو گفت چی گفتی ورقمو قبل از اینکه توضیح بدم

گرفت یه نگاه به دوستم کردمو گفتم همینو

می خواستی . گفت ببخشید ولی بخشش اون دیگه به

 نمره ی من اضافه نمی کرد . با این حال بخشیدمش ....

تو راه برگشت بودم که اعصابم حسابی داغون بود اما از

 یه طرف خوشحال بودم از اینکه این امتحان بالاخره تموم شده

بود و میتونستم برم خونه و قشنگ 5 یا 6 ساعت بخابم

 تو راه برگشت انقدر خوشحال بودم که داشتم میرفتم زیره ماشین

ولی خدا بهم رحم کرد این ماجرا مربوط میشه به

 سخت ترین امتحان زندگیم البته تا الان معلوم نیست امسال هم مثل سال

قبل چی بشه ... ولی هر چی هست امیدوارم مثل امتحان شیمی سال قبل نباشه ...

راستی یادم رفت بگم نمرم شد ۱۶ نمره ی بدی نبود ولی

 من می خواستم ۱۷ بگیرم و میتونستم ولی تقصیر دوستم بود

البته اضاقه کنم نمره ی ادبیاتم کمتر از شیمی شد ۵/۱۵ شدم

که دیگه کمترین نمرم بود تو امتحانات ثلث دوم هم دیگه

تو درس شیمی استاد شده بودم و گرفتم ۲۰ که با ثلث اول

 جمع شد و معلم با یه نمره انفاق به خاطره اینکه بیست گرفتم

بهم داد ۱۹ خیلی خوب بود ضعیف ترین درسم ادبیات بود

 که گرفتم ۱۷ اما بقیه ی درس ها خیلی عالی بود از جمله ریاضی

و فیزیک که دوتاشون رو هم ۲۰ شده بودم خلاصه سرتونو

درد نیارم دیگه امسالم که شروع شده ...

 

 

 

یه آهنگ جدید خوندم که خیلی روش کار کردم درواقع

 برای ساختن آهنگ خیلی زحمت کشیدم اما خوشحالم از اینکه در آخر

تونستم یه کار خوب از آب دربیارم اسم این آهنگ تو که گلی است...

که سعی می کنم در اولین فرصت برای دانلود بذارم ...

 

 

 

و در ضمن به علت اینکه یه سری از دوستان از من

خواسته بودن که عکسمو برای دانلود بذارم این کارو کردم

در هر صورت ما چاکر شما هم هستیم



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

14027

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
نفس تو رو می خوام
::وضعیت من در یاهو::
::اشتراک::